یک خانم هم که معلم پیانو بود و کارشناس زبان فرانسه، آمده بود تا فیلم ببیند. فوتبالیست یادش آمد که چندبار دیگر هم خانم را دیده و حالا وقتش است که برود خواستگاری؛ خانم هم یادش آمد که چند سال قبل خواب دیده با این آقای فوتبالیست ازدواج کرده. این همه شروع داستان زندگی حمید استیلی و فتانه فدایی است.
وارد خانه که میشوم، اول میگویم «من استقلالیام»، وقتی هم میخواهم از خانه بیرون بیایم، حمید استیلی یک دست لباس ورزشی پرسپولیس میآورد و میگوید: «برای شما! هرچند استقلالی هستید».
ما آنقدر هم که شما گفتید، استقلالی نیستیم؛ این هم سند کتبیاش! یک گفتوگو کردیم با فیروز کریمی که این روزها استقلالی است. این هم یک گفتوگو با حمید استیلی؛ مربی تیم پرسپولیس.
- برنامه یک روزتان را تعریف کنید؛ روزهای استراحت را که بیشتر خانه هستید.
استیلی: ما کمتر روز بیکاری داریم؛ به خاطر همین شرمنده خانواده هستیم. زمانهایی که کاری هم نداریم، دوستها و آشناها میآیند و دنبال کار آنها هستیم. خانمام خیلی دوست داشت من فوتبال را زود تمام کنم تا بیشتر با او و بچهها باشم ولی از وقتی فوتبالم تمام شد، همه چیز بدتر شد؛ کمتر خانه هستم، کمتر به بچهها میرسم و از این لحاظ به خانوادهام ظلم میشود. به خاطر همین بیشتر روزهایم فوتبالی است.
- شما یک روزتان را تعریف کنید.
فدایی: مشغولیت خانه و بچهها.
- عادت خاصی در یک روز ندارید که حتما انجام دهید؟
مطالعه. بیشتر کتابهای انگلیسی و فرانسه میخوانم. من لیسانس زبان فرانسه دارم.
- چند سال است ازدواج کردهاید؟
7 سال.
- کجا با هم آشنا شدید؟
در جشنواره فیلم فجر.
- چطوری یک فوتبالیست در جشنواره فیلم فجر با یک کارشناس زبان فرانسه که اهل موسیقی است، آشنا شد؟
(میخندد) من سالها بود جشنواره فیلم فجر را میرفتم. به خاطر کار تدریس ارگ و پیانو که داشتم، در طول سال کمتر سینما میرفتم؛ برای همین جشنواره میرفتم. البته آن سال آخرین سالی بود که جشنواره فیلم رفتم.
حمید هم یکی از آن روزها که رفته بودم جشنواره، آمده بود سینما. حمید فیلم «فوتبالیستها» را بازی کرده بود و با کارگردان و تهیهکننده آمده بودند سینما. آن روز من را آنجا دیدند و بقیه شبهای جشنواره هم آمدند.
- شما چند سالتان بود؟
32 سال.
- شما؟
من 7 سال از حمید کوچکترم.
- بعد فکر کردید هر شب بروید؟
(میخندد) من به فیلم علاقه داشتم، بعد بهانهاش جور شد. ما تمرین داشتیم، فقط خودم را به سانس آخر میرساندم.
- چند تا از فیلمها یادتان هست؟
(میخندد) علاقه داشتم. فتانه انگیزهام شد که رفتم.
- روز خواستگاری یادتان هست؟
استیلی: بله.
فدایی: البته خواستگاری اولیه را همان روزها کردند؛ در جشنواره، چون من با مادرم بودم.
استیلی: آن روزها با مادرشان میآمدند.
فدایی: آشنایی ما به شکل خواستگاری بود.
استیلی: خودم هم رویم نمیشد بروم جلو؛ برای همین دوستم را فرستادم جلو.
- به کی گفتید؟
به یکی از دوستهایم. گفتم برو بگو امر خیر است. شماره بگیر و شماره بده.
- بعد چه کار کردید؟
با مادرم صحبت کردم، گفتم میخواهم ازدواج کنم.
- مادرتان هم به شما میگفتند پیر شدهای، ازدواج کن!
(میخندد) آره دیگه. هی به من میگفت پسر پیر شدهای.
فدایی: ما 8 – 7 ماه طول کشید تا ازدواج کنیم.
- برایتان جالب نبود که با کسی ازدواج کردهاید که از مدتها قبل میشناختیدش
استیلی: خوابت را بگو.
فدایی: حس خوبی بود؛ شاید باورش عجیب باشد. من حمید را به چهره نمیشناختم، فقط به اسم میشناختم. الان هم اینجوریام؛ خیلیها را به اسم میشناسم ولی نمیتوانم با چهرهشان مطابقت بدهم. من اسم ایشان را شنیده بودم. چند سال قبل از ازدواج خواب دیدم (حدود 5 – 4 سال قبل از ازدواج) با استیلی ازدواج کردهام. بعد فردا صبحش رفتم یک روزنامه خریدم که ببینم حمید استیلی چه شکلی است. بعد 2 دفعه دیگر ما اتفاقی همدیگر را دیدیم. آن 2دفعه هم ایشان میخواستهاند بیایند خواستگاری. یکباردر افتتاحیه یک پاساژ در خیابان ولیعصر حمید را دیدم.
استیلی: اولین بار بود.
فدایی: بار دیگر در اتوبان بودم که همدیگر را دیدیم.
استیلی: هی همدیگر را اتفاقی میدیدیم.
- در اتوبان همدیگر را چهجوری دیدید؟
فدایی: من داشتم رانندگی میکردم، دیدم یک ماشین از کنارم حرکت میکند.
استیلی: ماشین من هم قرمز بود و خیلی جلب توجه میکرد.
فدایی: دیدم یک ماشین با من مساوی کرده، باعث شد توجه کنم؛ دیدم آقای استیلی هستند.
- همین دیدارها باب آشنایی شد؟
نه، بعد در جشنواره فیلم فجر همدیگر را دیدیم. با هم که حرف زدیم، آن 2دفعه قبل هم که همدیگر را دیده بودیم یادش بود. بعد در جشنواره که پیش آمد، فکر کردم حتما قسمتی هست.
- قبل از ازدواج کار میکردید؟
بله، تدریس ارگ و پیانو داشتم.
- الان کار نمیکنید؟
نه، بعد از ازدواج دیگر خیلی شرایطش فراهم نشد.
- ناراحت نیستید؟
فدایی: خانهماندن سخت است. آدم درس میخواند، کار میکند، برای همین خانهماندن مشکل است. برای کسی که تجربه کار و فعالیت را ندارد، خانهماندن سخت نیست اما برای من که تجربهاش را داشتم، خانهماندن سخت است. الان میبینم کار خانه و بچهها زیاد است.
- احساس نمیکنید فداکاری زیادی کردهاید؟
فدایی: نه، بههرحال هرکس در زندگی مسئولیتهایی دارد که باید بپذیرد. هرکسی هم میخواهد ازدواج کند، مسئولیتهای جدیدی پیدا میکند که باید بپذیرد. شرایط کسانی هم که با افرادی ازدواج میکنند که وقتشان گرفته میشود و به قول شما وقتشان دست خودشان نیست، سختتر است؛ باید با این افراد خیلی همراه بود.
- از چه نظر؟
از این نظر که آنها شاید در عمل نتوانند همراه آدم باشند؛ باید با آنها در این نبودن همراهی کرد. ما اوقات فراغت زیادی نداریم. کنار هم بودن ما خیلی کم است.
- احساس تنهایی نمیکنید؟
چرا، خیلی زیاد.
- برای برطرفشدن چه کار میکنید؟
آن حس برطرف نمیشود اما وقتی مطالعه میکنم، فکر میکنم حس تنهاییام کمتر میشود.
- شما برای جبران این نبودنها چه میکنید؟
استیلی: سعی میکنم طی تعطیلاتی که دارم در اختیار خانواده باشم، بیشتر آنها را بیرون ببرم و با آنها سفر بروم.
- مشکل خانواده، شما را از سر تمرین بیرون میکشد؟
استیلی: اگر مشکل برای خانه پیش بیاید، میآیم خانه.
سفری که خیلی یادتان مانده باشد...
فدایی: همه سفرهایم یادم هست؛ چون خیلی سفرهایی که رفتهایم کم هستند، برای همین یادم مانده.
- سفر خاصی نداشتید؟
سفری که بعد از ازدواج رفتیم خیلی خوب بود، خیلی فرق داشت.
- سفری هست که خیلی یاد شما مانده باشد؟
استیلی: با خانواده ترکیه و مالزی که رفتیم خیلی خوب بود. شمال هم که میرویم، خیلی خوش میگذرد.
- سفر ورزشی چی؟
رفتنمان به جام جهانی فرانسه خیلی خوب بود. سفرمان به استرالیا و نتیجهای که گرفتیم خیلی خوب بود؛ خیلی خاطرهانگیز بود. من به واسطه سفرهای فوتبالیام توانستم مزار پیامبر و 11امام را هم زیارت کنم. 5 بار به خانه خدا رفتهام، مسجد پیامبر رفتهام، سوریه رفتهام. یکی از برکتهای فوتبال برای من این بوده که به زیارت معصومین رفتهام. خیلی از سفرهایی که بازی داشتهام و رفتهام، خیلی یادم مانده.
- کدام بازی، خیلی یاد شما مانده؟
فدایی: همان بازی با آمریکا بود و بازیای که با استرالیا داشتند. برای همه مردم خیلی مهم بود. بازیهایی که در پرسپولیس کردهاند را هم دیدهام. البته از وقتی با ایشان ازدواج کردهام، نمیتوانم خیلی فوتبال ببینم.
- بازیها را نمیبینید؟
الان کمتر.
- آن موقع که بازی میکردند میدیدید؟
میدیدم، ولی بعد از اینکه بازی تمام میشد؛آنقدر استرس داشتم که بازی را ضبط میکردم، بعد با هم میدیدیم.
- حستان نسبت به بردهای عجیب و غریب پرسپولیس چیست؟
استیلی: همهاش نذر میکند.
فدایی: من همهاش درحال نذر و نیاز هستم. یکمقدار زیادش لطف خداست؛ البته در کنار زحمتهایی که میکشند؛ نمیشود کسی حرکتی نکند، بعد خدا لطف کند. همتیمیهای حمید و خودش خیلی برای پرسپولیس زحمت میکشند. حمید واقعا برای فوتبال زحمت میکشد. منتی نیست چون همه فکر آقای استیلی را فوتبال و پرسپولیس تشکیل داده.
- قبل از ازدواج طرفدار چه تیمی بودند؟
پرسپولیس.
- استقلالی نبودید؟
من در خانوادهای بودم که همه پرسپولیسی دوآتیشه هستند.
استیلی: یک داداش دارد که خیلی پرسپولیسی است. (میخندد)
فدایی: من از وقتی یادم میآید، پرسپولیسی بودم. اگر اینطوری نبود که با آقای استیلی ازدواج نمیکردم.
- الان پرسپولیسیبودن برایتان چقدر مهم است؟ الان تعصب فوتبال را دارید یا پرسپولیس را؟
من آن موقع که بازیکن بودم، مثل الان به استقلالیها احترام میگذاشتم. تعصب دارم به پرسپولیس اما تعصب منطقی دارم. همیشه رابطه قویای با استقلال و استقلالیها داشتهام.
فدایی: خب، همه مردم ما یا قرمز هستند یا آبی. نمیشود گفت چرا کسی استقلالی است.
استیلی: خیلی از دوستهایم استقلالی هستند.
- اسم چند تا از دوستان استقلالیتان را بگویید.
جواد زرینچه، امیر قلعهنویی و علیرضا منصوریان، بین افرادی که با هم بازی کردهایم. با محمد نوازی هم خوبم.
- بهترین دوستتان چه کسی است؟
من یک دوست خیلی خوب دارم به اسم سهراب وفامهر که مثل برادرم است.
- از آقای خاکپور چه خبر؟
خوب است، پارسال آمد ایران.
- یک دوره عکس شما و آقای خاکپور همیشه با هم کار میشد؛ دوقلوهای ورزشی بودید.
بله، چون در یک محل زندگی میکردیم، یک مدرسه میرفتیم و در یک تیم بازی میکردیم. اولین دوقلوهای ورزشی بودیم.
- شما دوست ندارید جایی بروید که حرف فوتبال نباشد؟
فدایی: من ارتباطهایم را به این شکل دستهبندی نمیکنم؛ جایی که فکر کنم هر دو از یک ارتباط خوشحالیم، آن را انتخاب میکنم؛ به فوتبال خیلی ربط ندارد.
- فکر میکنید چه چیزی در فوتبال به دست آوردهاید و چه چیزی از دست دادهاید؟
استیلی: در فوتبال من خیلی چیزها به دست آوردهام؛ دوستهای خوب، ارتباطهای خوب... افراد جامعه، ما را میشناسند، به ما احترام میگذارند و... در فوتبال بودن برای من لطف خدا بوده. فوتبال به نفع من بوده. مشکلاتی هم داریم مثل مشکلات خانوادگی؛ کمتر در اختیار خانوادهایم، خانواههامان هم با این موضوع کنار آمدهاند. درست است که خانواده خیلی مهم است اما ما متعلق به مردم هم هستیم. مردم وقتی از ما یک خواسته دارند، باید بتوانیم اجرا کنیم.
- چه چیزی از دست دادهاید؟
کم در خانه بودهایم؛ محبت کمگذاشتن برای بچهها. به مادرم هم نمیتوانم سر بزنم، کم میبینمش. البته هر روز تلفنی حرف میزنیم. یکی از رازهای موفقیت من دعاهای مردم است.
- شما غیر از فوتبالیستبودن، برای مردم یک چهره دوستداشتنی هستید؛ چرا؟
من همیشه به مردم احترام گذاشتهام. من حتی وقتی ناراحت هستم، به مردم احترام میگذارم.
- هیچوقت هیچ محبتی ناراحتتان نکرده؟
خب، همیشه مردم دورتان هستند. اگر ناراحت هم بشوم به روی خودم نمیآورم. گاهی بعضیها به من میگویند چقدر طاقتداری ولی این لطف مردم، لطف خداست. من شده با خانواده سفر رفتهام؛ میآیند، عکس میگیرند و... سخت است، سخت است ولی من هیچوقت به مردم بیاحترامی نکردهام.
گاهی بعضیها که میبینند با خانواده هستم، جلو نمیآیند، بعضیها هم به خاطر علاقه زیادی که دارند جلو میآیند. مردم با ما احساس صمیمیت میکنند.
- شما ناراحت نمیشوید؟
فدایی: من با این مسئله کنار آمدهام.
- اصلا ناراحت نمیشوید؟
نه، چون ممکن است مردم کسی را که دوست دارند، یکبار ببینند و آن یکبار هم همان لحظه باشد، برخورد خیلی مهم است. ذهنیتی که شکل میگیرد در همان لحظه است.
علاقهمندها هم که فقط نباید آقا باشند؛ در جامعه هم زن زندگی میکند، هم مرد؛ کسی که من با او زندگی میکنم مهم است. تعداد کسانی که برخورد غیرمعقول میکنند، خیلی کم هستند. بعد هم که میبینند آقای استیلی خانواده دارد، بیشتر رعایت میکنند.
- اگر بخواهید حمید استیلی را تعریف کنید، چه میگویید؟
مجموعهای از بعضی خصوصیات مثبت و منفی. خصوصیت مثبت اینکه گذشتش خیلی زیاد است. گاهی درک این گذشت هست اما گاهی نیست. وقتی درک گذشت وجود ندارد، نباید گذشت کرد. به هر حال گذشت مثبت است.
- نسبت به شما هم گذشت دارند؟
بله!
- گذشت دارید؟
استیلی: خدا این خصلت را به من داده که کینهای نیستم.
فدایی: خصلت دیگری هم که دارد، این است که خیلی عجول است. بعضی وقتها میگویم باید آرامش داشته باشی.
- تصویرتان از زندگی مشترک قبل و بعد از ازدواج خیلی تغییر کرد؟
من سعی کرده بودم تصویری نسازم؛ تصویرم را به بعد از ازدواج واگذار کرده بودم. نمیخواستم بت بسازم. سعی کردم قضاوت نکنم. من معتقدم شناخت قبل از ازدواج ممکن نیست؛ شناخت بعد از ازدواج است. من عجول بودن و باگذشت بودناش را میدانستم، ولی بقیه خصوصیات اخلاقی بعد از ازدواج مشخص میشود.
- شما فتانه خانم را چطوری تعریف میکنید؟
به عنوان یک زن خوب همه چیز را درک میکند؛ هر چیزی که فکر کنید در یک زن باید باشد در او هست؛ چه در خانهداری و آشپزی و چه در مسائلی که بزرگترین مشکلات من هستند. وقتی درباره مشکلم با فتانه حرف میزنم، آرامش عجیبی احساس میکنم.
- هیچوقت شده نگران خانه باشید؟
وقتی بچهها مریض هستند و من در اردو هستم، خیلی نگران میشوم. وقتی من نیستم و فتانه و بچهها با خانوادهاش میروند شمال، به خاطر جاده نگران میشوم.
- وقتی آقای استیلی خیلی ناراحت است، شما چطوری آرامشان میکنید؟
ول خودش را آرام میکنم، بعد منطقی حرف میزنم. هرچقدر مسئلهاش مهمتر و بزرگتر باشد، من آن را کوچکتر جلوه میدهم. اول سعی میکنم بزرگی مشکل را نادیده بگیرم، بعد منطقی حرف میزنم. همیشه هم میگویم هر قسمتی از حرفهایم را که مثبت است، بردارد و بقیه را بیرون بیندازد. جمعبندیای را که از یک جریان دارم، میگویم. سعی میکنم زوایایی را که نمیبیند، برایش بازکنم.
- چند درصد این مسائل فوتبالی است؟
خیلی؛ 95درصد مسائل حمید فوتبال است؛ فوتبال و حواشیاش. 5درصد هم مسائل دیگر است.
- شما از کجای تهران خیلی خاطره دارید؟
محلهای که در آن زندگی میکردم؛ نازیآباد و چهارصد دستگاه.
- چه چیزی در آن محله برایتان خیلی مهم بود؟
من آنجا رشد کردهام و استارت فوتبال را از آنجا زدهام. خاطرههایی هم دارم که خیلی ارزشمند است؛ 3 ماه تابستان آنجا کار میکردم.
- چه کار میکردید؟
همه کار؛ بلال میفروختم، بستنی میفروختم، آلبالو میفروختم؛ همه کار میکردم تا خرجمان را دربیاورم.
فدایی: آقای استیلی در سن 5 سالگی پدرش را از دست داده است.
مادرم برای ما خیلی زحمت کشیده. پدرم چترباز بودند و در عملیات چتربازی فوت کردند؛ سال 1351. سرپرستی ما 3 تا بچه را مادرم به عهده داشت. ما 3 تا پسر هستیم که همهمان فوتبالی بودیم.
- ولی شما خیلی معروفترید؟
مسعود در تیم کشاورز بازی میکرد؛ زمان استانکو به تیم ملی دعوت شد. عضو تیم فوتسال هم بود. سعید هم فوتبال بازی میکرد؛ زمان جنگ مجروح شیمیایی شد و دیگر نتوانست ورزش کند. مسعود الان مربی است.
- شما که پدرتان را در کودکی از دست دادهاید، وقتی رابطه خودتان و فرزندانتان و بقیه پدرها و بچههایشان را میبینید، فکر میکنید چه فرقی با آنها دارید؟
من کمتر محبت پدرم را دیدم ولی مادرم هیچ کم و کسری برایمان نگذاشته.
- حمایت شما از بچههایتان بیشتر نیست؟
حمایت؟ محبت ما خیلی کم است. سعی میکنم هر امکاناتی میتوانم برایشان فراهم کنم.
- وقتی سر کارید، بچهها زنگ نمیزنند که بیا؟
چرا، خیلی.
- شماچه میگویید؟
میگویم دارم میآیم.فدایی: گاهی هم میگوید الان کار دارم.
- وقتی تلویزیون آقای استیلی را نشان میدهد، بچهها چه کار میکنند؟
لحظههایی که تلویزیون حمید را نشان میدهد، آنها عکسالعمل نشان میدهند.
- چه عکسالعملی؟
صورت حمید را میبوسند و به همدیگر میگویند بابا را ببین.
- شما از کجای تهران خیلی خاطره دارید؟
من از منزل مادرم که شهرک ژاندارمری است. در کل، تهران را خیلی دوست دارم و هر جا بروم دلم برای تهران تنگ میشود.
- الان دلتان برای چهکسی تنگ شده؟
مامانم.
- شما چی؟
استیلی: مادرم. برای دختر بزرگم هم دلم تنگ شده که نیست.
- اگر یک در جلویتان باشد، دوست دارید ب ه چه چیزی باز شود؟
استیلی: من دوست دارم زمانی را ببینم که عاقبت بهخیر شده باشم.
- این آرزویتان است؟
بله.
- شما چی؟
فدایی: من دوست دارم پشت در، صلح و آرامش همه مردم دنیا باشد.
- آرزوی شخصی چی؟
خوشبختی.
- هیچ حسرتی ندارید؟
استیلی: حسرت؟ گاهی در زندگی مشکلات هست. نه، الحمدلله مشکلات ما حسرت نشدهاند. من در ورزش به چیزهایی که میخواستهام، رسیدهام.
- شما چی؟
فدایی: من حسرت ندارم. هر چیزی هم که بهاش نرسیدهام، حتما حکمتی داشته. چیزی هم که نمیخواستیم و شده، حتما حکمتی در کار بوده.
- آرزوی دیدن کسی را ندارید؟
استیلی: آقا امام زمان(عج)؛ خیلی به ایشان علاقه دارم؛ چه وقتی که بازی میکردم و چه حالا که مربیام، همیشه به امام زمان(عج) متوسل میشوم. این سهشنبه هم نذر دارم بروم جمکران.
- شما چی؟
فدایی: پدر حمید را.
- چطور؟
فکر میکنم خیلی زود از دنیا رفتهاند. برای مادرشان خیلی سخت بوده که همسرش در 33سالگی فوت کرده و 3 تا بچه هم داشتهاند. از جاده چالوس که میرویم، سد امیرکبیر را که میبینم یاد ایشان میافتم. ایشان روی سد چتربازی میکردند که چترشان باز نمیشود و در آن غرق میشوند. بعضی وقتها هم خوابشان را میبینم.
- خیلی بهشان فکر میکنید؟
بعضی روزها آره.
استیلی: من خیلی دوست دارم خواب پدرم را ببینم ولی نمیبینم. الان دوست داشتم بود و ما را میدید؛ حتما به ما افتخار میکرد. الان که 35 سال از فوت ایشان میگذرد، سر خاکش میروم و هر جا کارم گیر میکند، از او کمک میخواهم.
- آخرین کادویی که به آقای استیلی دادید؟
یک انگشتر پلاتین؛ حلقه ازدواجمان را گم کرده بود.
- آخرین هدیه شما؟
(میخندد) جدیدا نقدی حساب میکنم. آخرین هدیهای که گرفتم، یک دسته گل سرخ بود.
- دبط میکنه؟
سرش را میآورد جلو و میگوید: «دبط میکنه؟». با سر اشاره میکنیم که بله. جیغ میزند، فوت میکند، ضبط را بر میدارد و بالا و پایین میکند؛ بعد هم دفتر نقاشیاش را برمیدارد و میآید و هی به پدرش میگوید که نقاشی بکش.
حمید استیلی 2تا دختر دارد؛ یکی آتنا که بزرگتر است و روز گفتوگو رفته آمادگی؛ یکی هم آنیتا که در گفتوگو حاضر است. آتنا 5 سالش است و آنیتا 3 سالش. آنیتا مهدکودک نمیرود و با زبان شیرین کودکانهاش میگوید: «دوس ندارم».
با آنیتا بازی میکنم تا بخندد و عکسها بهتر شود. اگر چندتا گفتوگوی دیگر بروم، میتوانم مربی مهدکودک هم بشوم!
...................................................................................
داستان گل افسانهای استیلی به آمریکا
هنوز هم بعد از سالها، آن گل بهترین خاطره دوران ورزشیام است. الان هم آن گل در تیتراژ همه برنامههای ورزشی پخش میشود. همهاش یاد آن بازی میافتم. هر کس هم من را میبیند، یاد آن گل میافتد؛ با اینکه 9 سال از آن گل میگذرد، برای همه تازگی دارد.
فکر نمیکردم بتوانم گل بزنم. ضربه آنقدر غیر قابل پیشبینی بود که نمیتوانستم فکر کنم گل میشود. آن لحظه آنقدر خوشحال بودم و آنقدر حس داشتم گل بزنم که اصلا به قشنگی آن فکر نکرده بودم و گل را هم که زدم، اصلا فکر نمیکردم گل قشنگی زدهام. بعد هر که آمدیم در هتل گل را دیدم، فهمیدم چقدر قشنگ بوده.
بعد از گل، به خانوادهام و مردم فکر میکردم. مادرم شب قبلش زنگ زده بود و گفته بود خواب دیدهام بازی را 2 بر یک میبرید؛ برای همین خوشحال بودم که من گل را زدم. بعد از بازی زنگ زدم به مادرم؛ گفت همه بچه محلها آمدهاند اینجا؛ همه اهالی منطقه آمدهاند اینجا؛ از همه مناطق جنوب شهر آمده بودند به مادرم تبریک بگویند.
فتانه فدایی: آن موقع همدیگر را میشناختیم ولی از دیدن آن گل مثل همه مردم خوشحال شدم.
حمید استیلی: بهترین خاطرهام از آن گل این بود که خدمت حضرت آقای خامنهای رسیدیم. آقای خامنهای گفت من بازی را دیدم و همان موقع گفته بودم پیشانی کسی که این گل را زده، میبوسم و پیشانی من را بوسیدند. من هم از ایشان خواستم وقتی خواستم ازدواج کنم، خطبه عقدم را ایشان بخوانند.
..........................................